قروقاطی

راز زندگی من

راز زندگی من همینه نمیدونم چراازنظردیگران انقدمرموزبه نظرمیرسم

قروقاطی

بازم ازوب خودش:

 
آن شب باران می بارید…
 
باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم…
 
و از همین شوق بی چتر آمدم… ولی آمدم…
 
و تو نمی دانی که چه بارانی بود، چون نیامدی…
 
و باران می بارید…
 
آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی…و باران می بارید…
 
و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی…


 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
[ چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, ] [ 15:45 ] [ Setayesh ] [ ]